اولی:می خواهم به خورشید سفر کنم.
دومی:خورشید که خیلی داغ است!
اولی:فکرش را کرده ام،شب سفر می کنم.
ناظمی عادت داشت هر شنبه موهای بچه ها را نگاه کند
ناظم:نرگس،چرا موهایت را شانه نکردی؟
نرگس:خانم اجازه نمی دانستم امروز شنبه است.
دعوا
روزی اسبی با خری دعوا می کند.خر می رود و در خانه ی اسب می نویسد:اسب خر است!
از کسی پرسیدند:چند سال داری؟
گفت:هجده،هفده،شاید شانزده،احتمالا پانزده...!
رندی گفت:از عمر چرا می دزدی؟این طور که تو پس پس می روی،به شکم مادرت باز می گردی!
طلبکار:داداش این پول ما چی شد؟
بدهکار:آخه می خواستی قبل از اومدنت تلفن بزنی!
طلبکار:اگه تلفن می زدم آماده می کردی؟
بدهکار:نه فرار می کردم.
مردی بدهی و قرض زیاد داشت رفت ماشین مدل بالا خرید
زنش پرسید:آخه مرد با این وضعی که ما داریم چه وقت ماشین مدل بالا خریدن بود؟
مرد گفت:ماشینو خردم تا سریع تر بتونم از دست طلبکارها فرار کنم!!!
ملا نصر الدین روزی از زنش می پرسد :زن،این همسایه ی ما احمد آهنگر اسمش چیست؟
زن می گوید:مگر خودت نگفتی احمد؟
ملا می گوید:-ببین اشتباه کردم،می گویم کارش چیست؟
زن باز می گوید:-عزیزم،مگر خودت نگفتی آهنگر؟
ملا می گوید:عجب!باز هم که اشتباه کردم،می خواستم بگویم کجا می نشیند؟
زت جواب می دهد:-ای مرد بی عقل،مگر خودت نگفتی این همسایه ی ما...
ملا سرش را تکان داده می گوید:-جان من،از تو هم پنج کلمه حرف نمی توان پرسید!
نظرات شما عزیزان:
[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,
] [ 10:6 ] [ abbasjoooooon ][